بسمه تعالی
کوه نوشت برنامه پیاده روی و کوهنوردی سال 97
غار گل زرد – تنگه دریوکی لزور – دریاچه سیاهرود – تنگه رسم خرم
پنج شنبه 04/05/97 تا شنبه 06/05/97
نوشته شده توسط "مهدی محمدپورفرد"
سکانس اول: نیت خالص
تقریبا میشه گفت جزو اون آدمایی بودم که وقتی میشنیدم یه عده صبح جمعه بلند شدن رفتن کوه، با خودم میگفتم بابا چه حوصلهای دارن، خواب صبح جمعه رو ول کردن رفتن کوه. خوشحالم که هنوزم جزو همون آدمام. یه بار پارسال نیت کردم که با دوستان برم کوه، خواب موندم، ساعت هشت صبح بیدار شدم بهشون زنگ زدم، گفتن ما رفتیم، با خودم گفتم خدارو شکر و دوباره خوابیدم.
امسال هم همکارا داشتند صحبت کوه رو می کردن که ما هم گفتیم یک بار بریم ببینیم چه خبره. البته تا دو سه روز قبل از رفتن ده ها بار نظرمون در مورد رفتن عوض شد. نه وسیله داشتیم و نه تجربه و نه حال و حوصله. گفتیم آقا دل رو بزنیم به دریا، بریم زیبایی های طبیعت رو ببینیم، شب بیرون بخوابیم، ستاره هارو تماشا کنیم و صدای آب رو بشنویم و جوجهای کباب کنیم و آبی به تن بزنیم. به یاد این چیزها بود که نیت کردیم بریم کوه.
قرار بود برنامه، تیرماه برگزار بشه که به دلیل عدم استقبال بچهها برگزار نشد. اصرار علی توحیدی به برگزاری مجدد برنامه، باعث شد برای هفته اول مردادماه (اواسط ماه ذیقعده) برنامه ریزی شه.
سکانس دوم: برنامه منظم
برنامه ریزی انجام شده طبق جدول زیر بود:
روز |
برنامه |
وعده غذایی |
مسافت (Km) |
زمان حرکت و استراحت (ساعت) |
اختلاف ارتفاع |
توضیحات |
روز اول |
حرکت به سمت جاده هراز، بعد از عبور از امامزاده هاشم و نرسیده به راهدارخانه منظریه، جاده فرعی سمت چپ، شروع پیاده روی به سمت غار گل زرد |
صبحانه |
90 + 4 |
3 + 4 |
نیاز به چراغ قوه در داخل غار |
|
بازگشت به ماشین، حرکت با خودرو به سمت پلور، جاده لاسم – ارجمند (زیار، لاسم، وزنا، نجفدر، بهان، اسور، اندریه، ارجمند، شادمهند، اهنز و روستای لزور، امامزاده خوشنام، آبشار |
ناهار |
53 + 13 |
1 + 1 |
|||
عبور در حاشیه رودخانه فرح رود، تنگه دریوکی، عبور از دشت کوچک و دوراهی، رسیدن به معجزچشمه، حرکت در امتداد دو راهی سمت چپ، سد و دریاچه سیاه رود |
شام و اسکان و صبحانه |
5 |
6 |
650 متر صعود (2350-3000) |
عبور از رودخانه پرآب |
|
روز دوم |
صعود به گردنه لزور به نشل (در کنار جاده سد) و عبور از دامنه قله میشینه مرگ و رسیدن به چمن میشینه مرگ |
ناهار |
6 |
6 + 2 |
1000 متر صعود (3000-4000) |
|
حرکت در دره به سمت شمال، عبور از مرتع و تنگه رسم و رسیدن به روستای خرم (نشل) |
شام و اسکان و صبحانه |
6 |
4 |
1600 متر فرود (4000-2400) |
عبور از رودخانه پرآب |
|
روز سوم |
حرکت با خودرو به سمت روستای پردمه، هفت تنان، بلقلم، بایجان، آب گرم معدنی استراباکو |
ناهار |
45 |
2 + 3 |
وسایل شنا |
|
بازگشت به تهران |
- |
120 |
3 |
سکانس سوم: همراهانی به وسعت 4 دهه (دهه 40 تا 70)
شرکت کنندگان به ترتیب سن عبارتند از:
- مهدی امن زاده
- سید محمدرضا کریمی یوسفی
- علیرضا حق گوی
- بابک فرحی فر
- داود سالم
- مهدی چراغی
- مهدی نوغانی
- مهدی محمدپورفرد
- علی زکایی
- آرمان سلطانی
- علی توحیدی
سکانس چهارم: روز قبل از حرکت
از اونجایی که هیچ وسیلهای برای کوهنوردی نداشتم، تصمیم گرفتم کمی وسیله تهیه کنم. چفیه که پیدا نکردم، یک کلاه شبهحصیری گرفتم و یک چراغقوه. کفش هم میخواستم بگیرم که بی خیالش شدم. از اونجایی که تازه سربازیم تموم شده، هنوز پوتینها و لباسها و کوله سربازیم دم دستم بود. کوله سربازی به قدری بزرگ هست که حدود 4-5 تا پتو رو توش جا کرد. از بیتجربگی 2 تا کفش کتونی برداشتم و یک پوتین هم که تو پام بود، به علاوه دمپایی. گفته بودند لباس گرم بیارید، علاوه بر لباس های سربازیم، 7-8 تا لباس و دو سه تا شلوار و دو تا هم مایو برداشتم. وسایل غذاخوری به مقدار لازم. کیسه خواب یک عدد و بقیه فضای خالی کوله رو هم پر کردم از خوراکیهای مضری همچون چیپس و پفک و تخمه و آجیلهای دیگر. مسخرهترین چیزی هم که برداشتم خلال دندان و مسواک بود.
شب قبل از حرکت کاری داشتم و تا دیروقت بیدار بودم و حدود ساعت 2 خوابیدم. ساعت را هم برای چهار و نیم کوک کرده بودم که مهدی نوغانی ساعت چهار و 15 دقیقه بهم زنگ زد و بیدارم کرد. دوش گرفتم و آماده شدم و او هم با تپسی رسید و رفتیم دنبال مهندس کریمی. از قرار معلوم گوشی مهندس به صورت خودکار بیصدا شده بود. حالا هی زنگ بزن، هیچ چی دیگه، بعد از یک ربع خودش دیده بودن دیر کردیم، درب خونه رو باز کردن و نگاهشون به جمال نورانی من روشن شد که جلوی خونشون منتظر بودم. ایشون هم سوار شدن و حرکت کردیم به سمت قرارگاه.
سکانس پنجم: قرارگاه
قرارگاه، روبروری خونه آقا داود، لیدر گروه بود. حدود ساعت 5:30 رسیدیم اونجا و نمازی خواندیم و بعد از گرفتن جیره عمومی و خصوصی و بعد از رسیدن بقیه اعضای گروه در ساعت 5:45، صبحانه مفصلی خوردیم. خدایی چسبید. نون بربری تازه و چایی و پنیر و انگور. بعضی از دوستان مراعات می کردن که زیاد نخورن که بلکه تو راه آسوده باشن، ولی آنقدر خوشمزه بود که من خیلی خوردم. شبش هم شام نخورده بودم و واقعا گرسنه بودم. راننده ماشین ون (آقای جعفری) هم که قرار بود ما رو به مقصد برسونه نتونسته بود بیاد و آقای سربندی رو جای خودش فرستاده بود. بعد از صبحانه کولههارو دادیم به راننده که بذاره رو سقف ماشین. تازه اونجا بود که سنگینیه کوله ام رو حس کردم. دوست داشتم دمپایی بپوشم که دیدم همه کفش پوشیدن گفتم شاید زود پیاده میشیم و با همون کفش ها نشستم داخل ماشین. اعضای تیم با راننده 12 نفر میشدیم که 3 نفر رو قرار بود تو راه (تقاطع امام علی و همت) سوار کنیم. ساعت 6:15 از قرارگاه حرکت کردیم و بعد از نیم ساعت 3 نفر دیگه هم سوار شدند و راه افتادیم به سمت جاده هراز. خوب بود که ماشین، باربند داشت و به زور 11 نفری داخل ون جا سدیم و رفتیم و رفتیم.
سکانس ششم: قار و غار
ساعت 7:30 اول جاده هراز (آمل) بودیم. جاده پرپیچ و خمی بود و هر چقدر جلوتر میرفتیم هوا خنکتر میشد. ساعت 8:15 امام زاده هاشم بودیم که چند دقیقه ای برای فریضه قضای حاجت توقف کردیم. پس از حرکت و گذشتن از بهمن گيرهاي گردنه امامزاده هاشم و نرسیده به کارخانه آب معدنی پلور، ساعت 8:30 رسیدیم راهدارخانه منظریه و جاده هراز را قطع کردیم و رفتیم جاده آسفالته روبروی راهدارخانه. جاده خاكي منتهي به غار گل زرد، 65 كيلومتر بعد از تهران از جاده هراز منشعب شده بود و حدودا 4 كيلومتر طول داشت.
بعد از حدود100 متر راندن در جاده آسفالت، جاده ای خاکی و سرپایینی از سمت راست منشعب شده بود که باید برای رسیدن به غار گل زرد، این جاده رو طی می کردیم. انتهای جاده آسفالت سمت چپ (حدود 1 کیلومتر بود) به کارخانه آب معدنی می رسید. همین که وارد جاده شدیم، قله دماوند رو هم روبروی خودمون دیدیم.
در حال حرکت در جاده خاکی و کمی جلوتر به دوراهی رسیدیم که سمت چپ را باید میرفتیم. کمی جلوتر به خونه هایی رسیدیم و بعد جاده چند شعبه شد که چپ ترین اونها رو که بالاتر از بقیه و در راستای رودخونه و در امتداد دامنه کوه سمت چپ مان بود را رفتیم. بقیه جادهها به کف رودخونه و خونههای اطراف می رفتن.
در انتهای جاده خاکی، یه باغ با دیوارهای حصارچین و درختای سرسبز وجود داشت. در دامنه کوه روبرو هم گوسفندا در حال خوردن و آشامیدن بودن. ساعت 8:45 از ماشین پیاده شدیم و بعد از برداشتن کلاه و چراغ قوه حدود ساعت 9 به سمت غاری که اسمش گل زرد بود حرکت کردیم.
مسیر غار حدود 500 متر جلوتر از باغ و در دره سمت چپ بود. نزدیکای دره و ابتدای اون کلا سنگریزه بود. یه رودخونه کم آب هم سمت چپ دره جریان داشت که بعضی جاها دیده می شد و بعضی جاها از زیر تخته سنگها در حال عبور بود.
بعد از حدودا 300 متر پیاده روی و صعود در شیب ملایم و بعد از تخته سنگ هایی که حفره های کوچکی روشون بود، بالاخره ساعت 9:15 دهانه غار گل زرد رو که سمت راستمون بود دیدیم.
هیچ تابلویی از تهران تا غار، وجود نداشت که جهت و مسیر رو نشون بده. لذا باید جزییات مسیر رو حتما می دونستیم. جلوی دهانه غار، یه فلش سفید رنگ روی سنگ، کنار دهانه ترسیم شده بود. دهانه غار بسیار تنگ و باریک و به اندازه کوله پشتی و با شیب ملایم و رو به پایین بود. تقریبا میشه گفت شعاعش حدود 30 سانت بود. اینم لوکیشن دهانه غار با جی پی اس و نقشه آن:
N35 50 32.2 , E52 00 07.2
هدلایت و چراغ قوه ها رو روشن کردیم. ورود به غار کمی سخته. با کله وارد دهانه غار شدم. به جز سنگ چیزی ندیدیم.
مسیر کاملا مشخص بود و باید دالون تاریک، باریک، سقف کوتاه، تیزی های متعدد در دیوار و سقف، کف نمور، ترس از حیوانات، ترس از مسدودی دهانه غار و ... رو طی می کردیم. اکثر این قسمت رو باید به صورت سینه خیز یا پامرغی یا درازکش جلو می رفتیم. خوب شد کوله پشتی و وسایلمون رو نیاوردیم وگرنه حسابی مزاحممون بودند. بعد از چند متر جلو رفتن، امکان نیم خیز شدن بود و در ادامه شرایط بهتر می شد. برخی از بچه ها خیلی مواظب لباسشون بودند تا خاکی (گلی) نشه اما زهی خیال باطل. شاید تمیزی تا 5 دقیقه اول میسر بود ولی بعدش لباس ها همه گلی شدن.
تقریبا 30 متری با این اوصاف به درون غار هدایت شدیم و کم کم صدای بسیار زیاد آب به گوش می رسید که خودش هم بر استرس می افزود. هرچه جلوتر می رفتیم صدای خروشان آب بیشتر می شد. کمی جلوتر، رودخانه ای پر فشار و با شیب حدود 30 درجه به درون غار جریان داشت. البته کف و دیواره رودخانه، بسیار لیز بود. ادامه مسیر، دست به سنگ شدن های متعدد و احتیاط زیاد می طلبید. بعضی جاهای مسیر خیلی سخت بود. یه جاهایی واقعا آدم به زور جا میشد و باید یه طور خاصی میشدیم تا می تونستیم رد بشیم.
ساعت 10 به محلی رسیدیم که عبور از دیواره غار سخت می شد و طناب هایی را کشیده بودند و باید حتما از آنها کمک می گرفتیم وگرنه واقعا نمیشد رفت، یا حداقل کار من و امثال من نبود رفتن. چند نفری همان جا قرار شد بمانند و جلوتر نیایند.
کمی جلوتر حدود 3-4 متر دیواره غار را به کمک نردبان نسبتا معلقی که آویزان بود و بسیار پرهیجان، پایین می رفتیم.
برای ادامه یا باید از حوضچه آب سرد عبور می کردیم که البته راحت تر بود و یا باید کمی از دیواره و لای سنگها، بالا می رفتیم. برخی از داخل آب رد شدند از جمله من و آب تا بالاتر از زانویمان بود. شنیده بودم که عمق برخی از حوضچه ها تا 3 متر نیز هست.
برخی جاها کمی خطرناک بود و باید با احتیاط از لبه سنگهای نمور و تیز، عبور می کردیم. کلی داد و بیداد کردیم و جیغ کشیدیم و قارقار کردیم. ساعت 10:30 رسیدیم ته غار که دیگر حفره کوچکی معلوم بود و با شیب 45 درجه ای جلوتر می رفت. بعد از اینکه فهمیدیم تا آخر غار همینه و چیزی جذابتر از تاریکی قرار نیست ببینیم و کاری جذابتر از بازی با جونمون قرار نیست بکنیم، برگشتیم. فکر کنم کل 495 متری که نقشه بالا، طول غار را نشان می داد، طی کرده بودیم. نورها را خاموش و سکوت را برقرار کردیم تا لذت و خوف محیط غار را بهتر درک کنیم. حدود 100 متر پایانی مسیر، دیگه خبری از آب نبود ولی ممکنه این موضوع مختص فصول تابستان باشه.
در بازگشت، آقا داود جایی سرش خورد و عینکش از چشمش افتاد. دوستان نور انداختند تا ببینند عینک را آب برده یا نه! الحمدلله کنارش افتاده بود و همچون خودش، سالم مانده بود. یکی از بچه ها هم کلاهش افتاد تو آب و با هر سختی ای بود برش داشت. بالاخره پس حدود 2.5 ساعت گردش در تونل وحشت طبیعی،
ساعت 11:45 رسیدیم دهانه غار و بازهم با کله خارج شدم. با لباس پلوخوری رفته بودیم، با لباس کارگری خارج شدیم و جوری لباسامونو تمیز کردیم که قابل نشستن روی صندلیهای ماشین باشه و راننده رو خیلی متضرر نکنیم.
توصیه می شه افراد با اضافه وزن زیاد و انعطاف بدنی پایین، بی خیال این غارنوردی بشند چون رد شدن از دهانه ورودی به کنار، مسیر در جاهایی باریک می شه و غالبا لیز و گِلیه.
در عکس فوق با وجود نزدیکی و فاصله حدود 5 متری با دهانه غار، حفره ورودی غار،به سختی قابل رویت است:
در بازگشت نیز کوه دماوند مجددا خودنمایی می کرد. ساعت 12 رسیدیم به حصارچین و ماشین. حسابی خسته شده بودیم. آب و خرمایی خوردیم و سوار ون شدیم و راه افتادیم.
سکانس هفتم: روستای لزور
ساعت 12:30 رسیدیم به جاده هراز (راهدارخانه) و به سمت شمال (آمل) راه افتادیم. ساعت 12:45 خروجی جاده ای که به سمت لاسم می رفت رسیدیم.
ساعت 13 لاسم، ساعت 13:30 نجفدر، ساعت 14:00 به ارجمند رسیدیم. تقریبا طول جاده از پلور تا ارجمند حدود 60 کیلومتر بود. پس از عبور از شهر ارجمند و اهنز، ساعت 14:15به روستای لزور رسیدیم.
می خواستیم از بقالی روستا، نوشابه و زغال بخریم که همه شان بسته بودند. پس از عبور از دیوار باشگاه ورزشی و مخابرات، در سه راهی (تابلوی خیابان لاسک) از ماشین پیاده شدیم.
قرارمان با آقای جعفری 350.000 تومان بود ولی به خاطر 11 نفر بودنمان و آن 4 کیلومتر جاده خاکی غار، 50.000 تومان بیشتر دادیم.
کولههامونو برداشتیم. حرکتمان را در جاده ادامه دادیم. ده قدمی رفته بودیم که از برداشتن کولهام خسته شدم. خیلی سنگین بود، سنگین ترین کوله برای من بود. ساعت 14:45 رسیدیم امامزاده خوشنام با شیروانی سبزرنگ و در کنار رودخانه فرح رود. خانواده ها هم برای ناهار دور امامزاده و شلنگ آب آنجا اتراق کرده بودند. کنار امامزاده، دستشویی هم داشت. همچنین لوله آب پرفشاری، آبی را که از بالای کوه جمع آوری کرده است به پایین دست می ریخت. بسی گوارا بود و خیلی بهمون چسبید. در امام زاده که واقعا قبر امام زاده هم معلوم نبود، نمازی خواندیم و رفتیم سراغ ناهار. ما کمی عقب تر و سمت جاده، زیر سایه درختان بساط کردیم.
ناهار چیزی نبود جز، کنسرو کوفته تبریزی. دم آقای چراغی و بقیه دوستان گرم که آتیش به پا کردند و بساط چای و گرم کردن غذا رو کشیدن. واقعا کوفتهاش خوشمزه بود. گرچه به امید جوج رفته بودم ولی اونم خوب بود. ناهار و چای رو نخورده بودیم که ساعت 16 گفتند باید حرکت کنیم. پوتین هامو از کوله در آوردم و اونها رو پوشیدم. واقعا خوب بود و اصلا اذیت نشدم در طول راه. تنها چیزی که اذیت می کرد سنگینی کوله بود.
برای رسیدن به دریاچه لزور (سیاهرود) علاوه بر پیاده روی در تنگه دریوکی یا لاسک، میشه با ماشین شاسی بلند هم رفت. تقریبا از این جای مسیر به بعد، آنتن دهی موبایل قطع بود.
برای رسیدن به تنگه می شد از کنار رودخانه بریم ولی برای سرعت عمل، تصمیم گرفتیم همون جاده را که به تنگه منتهی می شد رو بریم. در پایین دره، گروهی دیده شد که داشتند به سمت لزور برمی گشتند و گویا رفقای برخی دوستان بودند که بچه های مدرسه را آنجا آورده بودند. گویا 25 نفر بودند و با اتوبوس اومده بودند. آقای رضا منادی (مدیر گروه در برنامه های قبلی) رو دیدیم و خودش را به ما رساند و کمی از وضعیت ادامه مسیر گفت. آقای امن زاده و سالم، سایر رفقاشون (هادی افراسیابی و مهدی رجعتی) را نیز از همان دور دیدند و دستی تکان دادند. گویا آنها دیروز صبح از تهران راه افتاده بودند سمت لزور و شب دریاچه بودند و ساعت 11 از دریاچه راه افتاده بودند سمت لزور.
آقا داود تصمیم داشت تا رضا منادی را راضی کند تا ادامه مسیر را با ما بیاید ولی راضی نشد و پس از خداحافظی با ایشان راهی تنگه شدیم. ساعت 17 رسیدیم به آب بند (سد کوچک) و اول تنگه. بچه ها دوست داشتند کمی آب بازی کنند ولی آقا داود منصرفشان کرد چراکه وقت کم بود و به تاریکی می خوردیم.
سکانس هشتم: تنگه دریوکی (لاسک)
ببخشید، ببخشید... . مسیر واقعا سخت و طاقت فرسا بود. البته برای من. دو سه تا از اعضای گروه بدنشون خیلی آماده بود و با تجربه بودن و خیلی سریع حرکت میکردن. ولی من هر از چند دقیقه ای یه بار کولهمو می ذاشتم زمین تا نفسی تازه کنم و آبی بخورم. تنها انگیزهای که تو سفر داشتم این بود که امثال من کم نبودن. می شد از بعضیا جلوتر بود.
کمی جلوتر یه گروه چهار نفره رو دیدیم که داشتن یه چیزی کباب میکردن و یه خربزه هم انداخته بودن تو آب. اولش فکر کردم با ماشین اومدن که بچرخن و تفریحی کنن و جوجی بزنن، ولی بعد از اینکه پنج ساعت حرکت کرده بودیم با سرعت اومدن از کنارمون رد شدن و فهمیدم که اینا کوهنورد حرفهای هستن. واقعا بدنشون آماده و سرعت حرکتشون هم، زیاد بود. برای من که خیلی سخت بود.
ساعت 18 در ارتفاع 2700 متری بودیم و ساعت 18:15 رسیدیم به دشت. ساعت 18:30 به تنگه رسیدیم که ناچار شدیم وارد آب شویم.
در مسیر، چندین مرتبه ناچار شدیم از توی آب رد بشیم. خیلی خسته شده بودم. بخشی از بار کولهمو ریختم تو پلاستیک و گرفتم تو دستم. هر دو تا دستم وسیله داشتم. همین کار باعث شد که بعضی جاها تعادلمو از دست بدم. یه جای مسیر باید از روی سنگ هایی که تو آب بودن رد میشدیم که متاسفانه روی یکی از سنگ ها لیز بود و سُر خوردم و با سینه افتادم روی یه سنگ بزرگ و وسیلههامم از دستم افتاد و عینکم افتاد تو آب و شانس آوردم که آب نبرد. سمت چپ قفسه سینهام ضربه محکمی خورد و هنوزم که یه هفتهای گذشته هنوزه درد می کنه. دردمون کم بود اینم بهش اضافه شد.
شیب مسیر تا اینجا خیلی زیاد بود، خوشبختانه مسیر پر شیب رو پشت سر گذاشتیم و ساعت 19 رسیدیم به شبهدشتی و فقط باید راه میرفتیم. بچه ها کفش هایشان را پوشیدند.
به دو راهی رسیدیم و راه سمت چپ (مسیر آب) را رفتیم. ادامه مسیر نیز جاده مالروی خوبی داشت و ارتفاع می گرفت.
باز هم رفتیم و رفتیم تا اینکه هوا داشت تاریک می شد، بچه ها گفتن که مسیر توقف رو برای شب یه کم عقب کشیدن به خاطر من و امثال من. وقتی از دور چادرها رو دیدم خیلی ذوق کردم و داد زدم. خیلی خوشحال بودم که رسیدم به آخرش و می تونیم استراحت کنیم.
ساعت 20:15 رسیدیم به محل مسطحی که چشمه ای نیز داشت به نام معجزچشمه (موجز چشمه). سرچشمه آب، سنگ چین شده بود. چندین گروه کوهنورد هم اونجا بودن.
سکانس نهم: خرس گریزلی
همین که رسیدیم لباسهای گرمی رو که برده بودم پوشیدم. چهارتا پیراهن، دو تا شلوار رو هم پوشیده بودم ولی باز با این حال، هوا خیلی سرد بود. چهارتا چادر برده بودیم، یکی یه نفره، یکی دو نفره، یکی سه نفره و یکی هم چهارنفره. جمعا برای ده نفر جا بود تو چادر ولی یازده نفر بودیم. از همون اول شب گفتم همین بیرون میخوابم و کیسه خواب رو باز کردم و رفتم توش. کمی بعد وقت اذان شد. نماز رو خوندیم و دوستان مشغول آماده کردن شام شدند. تا شام آماده شود، مشغول خوردن آجیل شدیم. حدود ساعت 10 شب، ماه به صورت نسبتا تمام در آسمان ظاهر شد و منطقه رو روشن کرد.
شاممون برنج کته و قرمهسبزی کنسروی بود. آقای چراغی گفت: شام حاضره. وقتی با بشقاب سر قابلمه حاضر شدیم، متوجه شدیم که برنج دم نکشیده و گفتن برید یه ربع دیگه بیایید. یه رب دیگه اومدیم و چیزی شبیه شیر برنج تحویل گرفتیم با این تفاوت که به جای شیر، آب تو برنج بود (البته اینطوریا هم نبود، ولی بود). شاممون هم خوشمزه بود، خدا رو شکر. هرچی هوا تاریکتر می شد، شدت باد هم بیشتر می شد.
ساعت 22:30 بود. دیگه باید میخوابیدیم، غافل از اینکه گروه هایی که کنار ما اتراق کرده بودن و حدود 20-30 نفر بودند تازه رقصشون گرفته بود. کاری ندارم، کویتی بود برای خودش. قرار شد که همه تو چادر بخوابن، من هم اضافه شدم به جمع چادرِ چهار نفره. وقتی میرفتم تو کیسه خواب دیگه هیچ کاری نمی تونستم کنم. انگار رفتم تو قبر. بیخیال شدم و گفتم بیرون میخوابم. اومدم بیرون چادر و کنارش، دو سه تا از لباسای اضافهام رو انداختم رو زمین و کیسه خواب رو هم انداختم روش و رفتم توش که بخوابم. ولی بچهها تو راه خیلی ترسونده بودن منو. گفته بودن که اینجا خرس داره. البته واقعا هم داشت ولی ما ندیدیم. از طرفی میگفتم خرس هم نیاد، ماری، عقربی، چیزی میاد میره تو دهنمون و بیا درستش کن. یه ساعت بیرون کلنجار رفتم که بخوابم، با این که خیلی خوابم می اومد و خسته هم بودم ولی این فکرا نذاشت. بلند شدم و رفتم داخل چادر. باز خوابم نبرد. یه ساعتی کلنجار رفتم و نشد که نشد. دوباره اومدم بیرون و یه ساعت کلنجار رفتم و باز برگشتم داخل و فکر می کنم حدود ساعت 2-3 بالاخره داخل چادر، خوابم برد. 4 نفر کناریم فکر کنم خیلی سردشون نبود چون در چادر رو هم داده بودند بالا و نبسته بودن.
اشتباهی که کرده بودم این بود که نرفتم داخل کیسه خواب و کیسه خواب رو به عنوان بالش استفاده کردم. آقا هر یه ربع بیست دقیقه یه بار از سردی هوا بیدار می شدم. نه میتونستم تکون بخورم، نه میتونستم برم بیرون، نه میتونستم پاهامو جایی بذارم که کمی گرم باشه هیچ چی. تا ساعت شیش صبح همین برنامه بود که بلند شدیم برای نماز. نمازمون قبول باشه واقعا. هوا یخ بود همراه با باد سرد. نماز رو که خوندیم خدا خدا می کردم کمی فرصت خواب داشته باشیم. فکر کنم این بار کیسه خواب رو کشیدم روم و حدود یه ساعتی خوابیدم. چسبید ولی شبش شبِ جالبی نبود. بیدار شدیم و مهیای صبحانه شدیم.
سکانس دهم: رفتن یا رفتن، مساله این است
ساعت 5:30 بیدار شدیم. تا همگی بچه ها بیدار بشن برخی داشتند هیزم جمع می کردند برای جوشوندن آب تا صبحانه بخوریم و بعدش راه بیفتیم. صبحانه خامه و عسل و پنیر بود.
تو هوای سرد، چای آتیشی میچسبید. چایِ شیرینی درست کردم و با پنیر و نان لواش خوردم. خیلی خوب بود. البته باز هم دستِ دستاندرکاران درد نکنه که هر چقدر که ما تنبل بودیم اونا زرنگ بودن و کارا رو انجام میدادن.
صبحانه خوردنمون تموم نشده بود که گفتن وسیلهها رو جمع کنید. وسایل من هشتاد تیکه بود و هر تیکش یه طرف. جمعشون کردم و بدون در آوردن لباسهایی که پوشیده بودم راه افتادم. چند قدمی رفته بودم که بدنم داغ کرد و مجبور شدم دوباره لباسامو در بیارم و سبکتر حرکت کنم.
ساعت 7:30 راه افتادیم و شاید نیم ساعت نمیشد حرکت کرده بودیم به یه شبهسدی رسیدیم و بعد از بالا رفتن از پله های آب بند سد، پشتش یه شبهدریاچهای دیدیم به نام دریاچه لزور (سیاهرود). شاید شعاعش 300-400 متر میشد.
حدود 10 تا ماشین آفرود، دور دریاچه بودند. خیلیهاشون شب رو با ماشین اومده بودن اونجا و مونده بودن. راه ماشین رویی که به لزور می رفت از قسمت شمال دریاچه شروع می شد. جاده ای هم در شمال ادامه داشت که به گردنه میشینه مرگ (محلی ها لفظ "میش نه مرگ" را بکار می بردن، گویا ارتباطی بین این اسم و میش های پرورش یافته تو دامنه اون هست) منتهی می شد. دستشویی هم با آب فشار قوی داشت.
ما هم مقصد روز قبلیمون اینجا بود ولی از بس که عقب موندن بعضیامون، از جمله خودم، محل استراحتمون یه کم عقبتر انتخاب شد.
چند دقیقهای کنار دریاچه بودیم و صحبتهایی از رفتن و موندن بین برخی از بچهها شده بود. بعضیها میخواستن با ماشینهایی که اونجا بود برگردن. من گفتم حالا بریم ببینیم چطور میشه. گروه صعودش رو از سمت شمال غربی و از جاده نسبتا مالرو شروع کرد.
در سمت راست و در امتداد جاده، چشمه آبی بود که 2 تا ماشین آفرود هم اونجا توقف داشتند و ما اونها رو از دور دیدیم.
کمی که رفتیم دیدیم چهار نفر از بچهها نیومدن. یکی از همسفرها خبر رسوند که سه تا از دوستان میخوان برگردن تهران. اونجا بود که من هم بین رفتن به تهران و رفتن به انتهای مسیر که روستای خرم بود تردید کردم. شاید پنج دقیقهای فکر کردم. بیشتر هم به خاطر قفسه سینهام بود. گفتم نکنه جلوتر مسیر خطرناک باشه و آسیب ببینه. تصمیم گرفتم کمی مواظب باشم و مسیر رو ادامه بدم، هم اینکه گفته بودن بعدش دیگه، مسیر سرپایینی میشه.
ساعت 9 به گوسفندسرایی با چند کلبه چوبی در کنار یه برکه کوچیک و شلنگ آبی که از ارتفاعات کشیده بودند، رسیدیم و از دستشویی نیز بهره بردیم.
منتظر موندیم تا خبر دوستانی که می خواستن برگردن بهمون برسه. حدود یه ساعتی منتظر موندیم و دیدیم که مهندسین محترم پشت یه ماشین سوار شدن و از جاده اومدن و به ما رسیدن. ناچارا اونها هم تصمیم گرفته بودن بقیه مسیر رو بیان ولی یواش یواش. راننده و 4 نفر مسافر او ماشین هم کوهنوردانی بودن که از گیلاوند اومده بودن و قصد صعود میشینه مرگ رو داشتند. ماشین شون رو همونجا جا پارک کردن و باهم راه افتادیم.
برای ادامه مسیر، هم میشد یه مسیر خیلی سخت با یه شیب خیلی تند حدود 30-40 درجه رو بریم، هم اینکه از یه مسیر جاده خاکی بریم. ابتدا مسیر خاکی رو انتخاب کردیم ولی از قرار معلوم خیلی طولانی میشد. این شد که از جاده خارج شدیم و دره رو در جهت شمالغربی و با سختیِ خیلی زیاد رفتیم بالا. هدفمون رسیدن به سمت راست تخته سنگ بالای کوه (بدون پوشش گیاهی) بود.
صعود، خیلی خیلی سخت بود. واقعا هر ده بیست قدم یک بار کولهام رو می ذاشتم رو زمین و استراحت میکردم.
تا اینکه رفتیم و ساعت 10 به ارتفاع مدنظر رسیدیم و و دشت مسطحی نمایان شد. نزدیکمون جاده ای هم که به گردنه منتهی می شد، نمایان بود. تونستیم کمی استراحتِ طولانیتری کنیم تا بقیه هم برسن.
بالای کوه که رسیدیم کمی مسیر هموار شد. کمی از داخل دشت رفتیم و خودمان رو به جاده رساندیم که تا پای قله می رفت. قلهای که هیچ وقت صعود نکردیم.
به ما گفتند که صعود از قله اختیاری است. با همین امید که میریم پای قله میشینیم تا اونایی که می خوان برن بالا و بیان پایین یه سه چهار ساعتی استراحت میکنیم.
به هر نحو خیلی خیلی خیلی سختی که بود رفتیم و رسیدیم پای قله (گردنه). ساعت 11 در گردنه بودیم و چند تا ماشین اونجا (انتهای جاده) پارک کرده بودن و مسافرانش رهسپار قله میشینه مرگ شده بودن.
از این جا به بعد تقریبا 1 تا 2 ساعتی بین نفر اول و آخر گروه مون فاصله افتاده بود.
سکانس یازدهم: گم شدیم؟
تا رسیدیم پای قله، گفتن که دوستانی که میخواستن قله رو فتح کنن، فتح کردن و جلوتر دارن میرن. دوباره باید بدون استراحت راه میافتادیم. بچه هایی که جلو بودند گویا مسیر را از کسی پرسیده بودند و آن فرد هم راه قله را نشان داده بود. بچه ها تا نیمه های قله رفته بودند و فهمیده بودند که مسیر به قله ختم می شود، مسیر رفته را برگشتند تا باهم به سمت شمال، سرازیر شویم. چقدر هم سرازیر شدیم!
ادامه مسیر تقریبا میشینه مرگ را دور می زد. کمی جلوتر و در سمت چپ مون دشت سرسبزی بود که باتلاقی هم تو اون دیده می شد که آب نسبتا راکدی داشت. گروهی از 60 ساله های لزور (متولدین سال 1337) به تعداد حدود 30 نفر گردهمایی داشتند و او جا جمع شده بودند و ذکر خاطرات جنگ و ... می کردند. اسم منطقه را جویا شدم و یکی شان گفت: مش نمک.
کنارشون یه چشمه بود که توش پشگل گوسفند هم وجود داشت، با این حال آبش خیلی گوارا بود و از قسمت تمیزترش برداشتیم و سیراب شدیم. پیرمردها هم داشتند برای هم سخنرانی میکردند. از قرار معلوم هر کدام فرصت داشتن تا چند دقیقه ای صحبت کنن. اونجا که بودیم نوبت کسی بود که میگفت: «آقای ایکس شما الان شصت سالت شده چه کار مفیدی تو زندگی کردی؟ یکی از خودشون گفت که هیچ کار مفیدی نکرده و همشون خندیدند. ولی پیرمرد جدی پرسیده بود که واقعا عمرمون رفته ببینیم چقدر مفید بوده از این شصت سال؟ چقدرش رو به مردم کمک کردیم؟ چقدر از مشکلات بقیه رو حل کردیم؟ چقدر در جهت معرفی دینمون تلاش کردیم؟ و از این حرفا».
بعد از استراحت چند دقیقه ای کنار چشمه، راه افتادیم. فاصلمون از بقیه خیلی زیاد شده بود. ما چهار نفر بودیم که از بقیه عقب افتاده بودیم. بعد از ادامه مسیر و کمی ارتفاع گرفتن، به یال زین اسبی مانندی رسیدیم. جلوتر یه دشت خیلی خیلی بزرگتر بود. در واقع این دشت وسط کوه هایی بود که ما رو به سمت مقصد هدایت میکردند. در مسیر، محل اسکان چوپانی را دیدیم که چند صفحه سولار (صفحه خورشیدی) گذاشته بود و فکر کنم برای شارژ باتری چراغ قوه ها استفاده می کرد.
یه سگ خیلی گنده و گرسنه هم نزدیکمون اومد و با هماهنگی با بچه ها کمی از جیره نونمون رو بهش دادم.
ساعت 12:30 بود. جهت حرکت، تکیه بر کوه سمت راست بود. جلوتر که رفتیم کمی در مورد ادامه راه مردد شدیم. انتهای دره اول کمی مرتفع نشون می داد و کمی به شک انداختمان و رفتیم جلوتر و دیدیم دره های دوم و سوم و چهارم نیز همین منوال است و انتهای همه آنها کمی ارتفاع می گرفت. نه موبایلی نه جی پی اسی هیچ چی. از چوپان ها هم می پرسیدیم اونها هم چون بومی نبودند، راه رو بلد نبودند. به هر تقدیر از یکی از دره ها کمی بالا رفتیم و به آخرین گردنه رسیدیم. یه چند تا اسب وحشی هم در کوه مقابل داشتن ما رو تماشا می کردن، البته ما هم اونارو.
خرماهای باقیمانده رو خوردیم و از گردنه سرازیر شدیم. حدود ساعت 13:30 بود. شاید حدود یه ساعت مردد حرکت کردیم تا به یه فضای باز رسیدیم که چوپانها و گوسفندهای زیادی وجود داشتن. من جلوتر از بقیه چهار نفر بودم و شاید اگه 20-30 ثانیه دیرتر می رسیدم کنار اون فضای باز، دوستامون رو پیدا نمی کردیم. وقتی رسیدم بالا و از فاصله خیلی دور دیدم که دو تا سر، پشت یک دره حرکت کردن و ناپدید شدن. گفتم شاید اینا دوستامون باشن. بعد از اینکه بقیه اعضا هم رسیدن بهشون گفتم ماجرا رو.
چون شیب تند بود ترجیح دادیم کمی کوه رو دور بزنیم و تو همون حال ارتفاع نیز کم کنیم. عشایر و گله گوسفندان در پایین کوه و در دشت، مشخص بودن. با سرازیر شدن از جاده مالرو، به سمت دشت حرکت می کردیم. در دره سمت راست نیز عشایری سکنی گزیده بودن.
رفتیم پایین دره. همینطور که داشتیم می رفتیم می خواستیم مسیر دیگه ای رو دنبال کنیم که دیدم از همونجا که دو تا سر رو دیده بودم کمی دود بلند شد. گفتم حتما دوستامون هستند. به بقیه هم گفتم بیایید از این مسیر بریم و رفتیم و به لطف خدا به دوستامون ملحق شدیم. ساعت 14:30 است و به محل تقاطع 2 دره در دارتفاع 3150 متری رسیده ایم و کنار رودخانه برای ناهار توقف کردیم.
چند نفرشون حدود 2 ساعتی بود که رسیده بودن و بقیه هم با اختلاف کمتری قبل از ما اونجا بودن و داشتند ناهار آماده میکردند. از اونجایی که قابلمه دست یکی از ماها بود، آقای چراغی ماکارونی رو توی کتری جوش آمده، ریخته بودند. با رساندن قابلمه بهش، مایع ماکارونی ها را به آن افزود و غذا آماده شد. سریع ناهار را با سیر خوردیم و پس از نماز در ساعت 15:30 راه افتادیم.
سکانس دوازدهم: هم صحبت خوب
بعد از ناهار و قبل از حرکت، آقا داود آقای چراغی رو به منو و مهدی نوغانی که همکارمم هست معرفی کرد. آقای چراغی مدیر یه شرکت نرمافزاری هستن. گفتم چه خوبه که تو راه یه کم از تجربشون استفاده کنم. این شد که شروع به صحبت در مورد کارایی که میکنن و استفاده از بیاناتشون کردیم. تازه اونجا بود که متوجه شدم یه هم مسیر خوب چقدر می تونه کمک کنه تا آدم خستگی رو حس نکنه. شاید سه چهار ساعت حین راه رفتن صحبت کردیم ولی حتی یک بار هم کوله رو زمین نذاشتم. اگر هم گذاشتم برای خوردن آب بود. ما دو نفر بودیم و دو نفر هم بعد از ما بودند. آنقدر سریع رفتیم که این بار فاصله ما با دو نفر آخر حدود یک ساعت شد. رفتیم و به نفرات جلویی رسیدیم.
ساعت حدود 16:30 به کنار رودخانه رسیدیم و دشت مسطح و پهناوری (دشت رسم) با حضور عشایر متعدد که تقریبا همه جا بودن. حدودا 90 درجه مسیر پیچ می خورد. داشتیم به غرب حرکت می کردیم و در ادامه به جهت شمال متمایل شدیم.
به سمت انتهای دشت حرکت می کردیم و از دور به نظر می رسید که انتهای دشت بن بست است. ولی حتما راهی هست ولی معلوم نبود به سمت چپ یا راست!
به محض رسیدن به تنگه، معلوم شد که دره سمت چپ را باید ادامه بدیم که ورود به تنگه دقیقا به سمت شمال است. ساعت 17 بود. ابتدای تنگه رسم، بسیار غافلگیرکننده بود چون رودخونه از زیر تخته سنگ های بزرگ و کوچک رد شده بود و پیدا کردن راهی از لابلای تخته سنگها، کاری بس مشکل بود. راهیابی در این نقطه، دقت، تامل و احتیاط خیلی زیادی را می طلبید. این 50 متر مسیر، حدود یک ساعتی معطل مون کرد. البته نیازی به کفش درآوردن و گذشتن از آب هم نبود.
بعد از گذشتن از این قسمت، فرصتی شد تا برگردم و از صحنه، عکسی بیاندازم.
بعد از این قسمت، جاده مالرو خوب شد و بین دیواره ها ادامه پیدا کرد. سر راهمون یک بز کوهی هم دیدیم. دوستان انتهای گروه نیز مار یک متری ای را دیده بودند.
یکی از بومی های اونجا هم بود که بهمون گفت حدود 20 دقیقه تا روستای خرم راه هست. البته خیلی بیشتر بود ولی نمی دونم چرا گفت 20 دقیقه! جلوتر که رفتیم کمی نشستیم تا دو نفر آخر هم برسند ولی خیلی دیر کردند. بعد از حدود بیست دقیقه بچه ها رفتند و من گفتم می مونم تا اونا بیان.
وسط دره ای که بز کوهی داشت، حتما خرس هم ممکن بود وجود داشته باشه. ترقههای کپسولی رو از بچه ها گرفتم تا اگر یه موقع چیزی شد، ازشون استفاده کنم. بیست دقیقه ای با ترس و دلهره نشستم و دیدم که خبری نیست.
بلند شدم و بدون کوله، کم کم به سمت عقب حرکت کردم تا از یه جایی بالا برم تا بتونم دوستامون رو ببینم که کجا هستن، شاید اتفاقی براشون افتاده. خوشبختانه کمی که رفتم دیدمشون و خوشحال با هم برگشتیم. حالا شده بودیم سه نفر و ادامه مسیر رو آهسته اومدیم.
چون می دونستیم که مسیر زیادی نمونده و اگه زودتر برسیم خبری نخواهد بود. ساعت 18:45 تنگه باریک می شد و پس از آن کم کم از باریکی تنگه کم شد.
ساعت 19:15 رسیدیم به جاده ای که یک سمتش به هراز (بایجان) می رفت و یه سمتش هم به روستاهای خرم و نشل.
به محض رسیدن به جاده دیدیم آقای کریمی و علی توحیدی و آرمان، سوار بر پشت وانت مزدا دارند می روند جاده هراز تا همان شب برسند تهران. علی توحیدی ما رو دید و به راننده گفت نگه دار. نگه داشت و گفتن اگه می آیید ما داریم میریم تهران و برای دو نفر هم جا هست. من بدون اینکه فکر کنم قبول کردم و سریع از کوله ام جیره صبحانه فردای بچه ها رو دادم و سوار ماشین شدم. چیزی نمونده بود جا بمونم. البته برنامه فردا هم تفریحی بود و گفتم برگردم بهتره. پشت مزدا شیش نفر بودیم. چهار نفر ما و 2 نفر هم بچه های همون منطقه که اونها هم داشتند برمی گشتند برن تهران. کلی با هم صحبت کردیم و مسیر پرپیچ و خمی رو پشت سر گذاشتیم.
حدود 40 کیلومتر مسیر خاکی بود که حدود 2 ساعته اومدیم و ساعت 20:30 رسیدیم به جاده هراز و نفری 10 هزار تومان کرایه دادیم.
سکانس سیزدهم: بازگشت به وطن
اولش که رسیدیم فکر می کردیم به راحتی می تونیم ماشین بگیریم و برگردیم ولی سخت در اشتباه بودیم. حدود یک ساعتی تلاش کردیم تا ماشین بگیریم، اعم از سواری و اتوبوس که موفق نشدیم. آخه جمعه شب هم بود و مسفر برگشتی به تهران زیاد. در این میان کلوچه و دلستری هم خوردیم تا شامی خورده باشیم. همینطور که دنبال ماشین بودیم دیدیم یه راننده پژویی که در حال تعمیر ماشینش بود و کاپوت رو بالا زده بود گفت من میرم تهران و می برمتون. گفتیم باشه ولی سه تا جا بیشتر نداشت و ما چهار نفر بودیم. گفتیم حالا به سختی می شینیم عقب و میریم. تا ایشون مشغول تعمیر ماشین بودن ما هم نماز رو خوندیم و فکر می کنم حدود ساعت 11 شب حرکت کردیم به سمت تهران.
ترافیک سنگین بود و باز هم دمای موتور ماشین بالا رفت و مجبور شدیم توقف کنیم. حدود یک ربع بعد باز حرکت کردیم و به یک مکانیکی که رسیدیم اونجا هم توقف کردیم. کنار راننده آقایی بودند که ایشون هم از نرم افزار سر در می آوردند، منم که علاقه دارم به بحثای نرم افزاری، شروع کردم باهاشون صحبت کردن. بعد بحث رسید به نظام و دانشگاه و شاه و غیره. هیچ چی دیگه، بعد از مکانیکی مجددا راه افتادیم به سمت تهران تا اینکه بعد از ترافیک خیلی سنگینی که بود، حدود ساعت 2 نیمه شب رسیدیم به تهران. نفری 15 هزار تومان نیز کرایمون شد.
دوستمون علی توحیدی به پدرشون گفته بودن که با ماشین بیاد دنبالمون و ادامه مسیر رو با ماشین ایشون رفتیم. دستشون درد نکنه، هم بنده و هم آرمان رو رسوند و نفر سوم هم که مهندس بود رو همون راننده رسونده بود، چون تو کارای تعمیر ماشین کمکش کرده بود. من هم حدود ساعت 3 نیمه شب رسیدم خونه و خسته و کوفته گرفتم خوابیدم.
روز بعدش بدنم کمی درد می کرد که مجبور شدم یه قرص شل کننده عضلات بخورم. از طرفی لبهام، خشک شده بود که یه پالم لب گرفتم و زدم. گردنم هم کامل سوخته بود و درد می کرد که یه کرم ضد سوختگی گرفتم و به درمان اون هم پرداختم. این بود خلاصه ای از داستان کوهنوردی ما که عمرا بخوام یه بار دیگه برم. چی فکر می کردیم چی شد! جوجه؟ لب جوی؟ ستاره؟ شب؟ ماه؟ شنا؟ شیب؟ بام؟ قهقرا ....
سکانس چهاردهم: بازماندگان
این سفر فقط اونجاش که متوجه شدیم بازماندگان شب مونده بودن توی یه مسجد و از قرار معلوم روستاییان خیلی ازشون پذیرایی کرده بودن. ولی فرداش که خواستن برن آب گرم، راننده اونها رو از یه مسیر دیگه آورده بود و اصلا به آب گرم نرفته بودن و مستقیم برگشته بودن تهران. این شد که بسی مسرت بخش گشتیم از این خبر که چیزی رو از دست ندادیم.
سکانس پانزدهم: روستای نشل (نوشته شده توسط داود سالم)
من و نوغانی که آخرین نفر بودیم در جاده به سمت روستای خرم می رفتیم. کوه های اطراف فرسایشی و همچون ورقه های لایه لایه بود.
کمی جلوتر دیدیم مهدی امن زاده و مهدی چراغی با نیسان آمدند دنبالمان تا قبل از تاریکی برسیم روستا. در راه دیدیم که حق گوی و فرحی فر نیز منتظر نیسانی که بارش کندوی عسل بود، هستند تا با آن بروند جاده هراز و سپس تهران. نیسان آنها هم نفری 30 هزار تومان تا جاده هراز (حدود دو ساعت و ربع طول کشیده بود) و 30 هزار تومان هم نفری تا تهران با سواری شده بود.
آقامهدی و مهدی چراغی و علی زکائی تا روستای نشل پیاده رفته بودند و حدود 50 دقیقه ای طول کشیده بود. ما که با نیسان آمدیم هم حدود نیم ساعتی طول کشید.
امام جماعت مسجد روستا که سید هم بود دعوتمان کرد که بعد از نماز برویم خانه اش ولی با مشورت دوستان تصمیم گرفتیم برویم مسجد جامع نشل که کمی بالاتر بود. درب مسجد بسته بود و نماز هم برقرار نبود. یکی از خانم های همسایه به خادم مسجد زنگ زد و گفتش از بالای درب مسجد برویم و درب را باز کنیم. همین کار را کردیم و داخل مسجد رفتیم.
یکی از روستاییان برایمان ماست و نان محلی آورد. کمی سیر در ماست اضافه کردیم و شام همان را به همراه هندوانه خوردیم. شب ساعت 21:44 نیز زمان شروع طولانی ترین ماه گرفتگی (خسوف) قرن 21 بود. تا ساعت 22:30 بیدار بودیم و خیلی چیزی ندیدیم و پس از قرائت نماز آیات، از شدت خستگی همه 5 نفرمان (مهدی امن زاده، داود سالم، مهدی چراغی، مهدی نوغانی و علی زکائی) خوابمان برد.
ساعت 5 صبح بیدار شدیم و پس از نماز، صبحانه (نیمرو با تخم مرغ محلی) و دلستر و چای خوردیم و ساعت 6:30 از مسجد زدیم بیرون. ساعت 7 نیسان سوار شدیم و به سمت پنجاب راه افتادیم. قرار بود آب گرم استراباکو در بایجان برویم، ولی روستاییان گفتند جاده بایجان خیلی خراب است و ماشین ها کمتر از آنجا تردد می کنند. جاده پنجاب نیز خیلی تعریفی نداشت و اکثرا خاکی بود. ساعت 9 رسیدیم پنجاب در جاده هراز. ساعت 9:15 اتوبوسی که از مشهد رفته بود آمل و با 7-8 نفر مسافر، داشت می رفت تهران را سوار شدیم (15 هزارتومان نیز کرایه هر نفر بود) و ساعت 12 رسیدیم ترمینال شرق.
دیدگاهها
باتشکر از کلیه دوستان بابت شرکت در برنامه و رعایت زمانبندی تعیین شده (با اختلاف 2 ساعت کم و زیاد در هر روز).
ان شاءاله یک برنامه بگذاریم تا 11 نفرمان جمع شویم و معارفه ای داشته باشیم. ما که نتوانستیم با برخی از دوستان بیشتر از چند دقیقه باشیم.
اگه همت ایشان نبود قطعا از برگزاری همچین برنامهای محروم بودیم.
از جناب چراغی که با همهی خستگی زحمت آشپزی رومیکشیدند و ما فقط نظاره گر بودیم تشکر میکنم، هر چند فقط ما کته رو چشیدیم.
از همگی به خاطر عدم هماهنگیهای بوجود آمده از سمت خودم و بابک عذرخواهی میکنم.
خوشحال میشم توی برنامههای بعدی هم دعوت بشم.
راستی دفعه بعد مجتبی رو هم بیارید!
داود سالم
@dadekavan_id
واقعا پاکار بودن مهدی چراغی برای برپایی آتش و پخت غذا در این تیپ برنامه ها ارزنده است.
دعوت شدن دوستان برای برنامه های آتی که جای خود, انشااله دوستان همت کنند و خودشان برنامه مستقل برگزار کنند و ما را هم دعوت.
دم همه بچه ها گرم، مخصوصاً داود که هرسال پاکار تدارک این برنامه هست و می دونم دردسر هماهنگی های قبل از برنامه خیلی زیاده و توی این ۱۵ سال که من یادمه، پاش وایساده.
ضمن خسته نباشید به دوستان پیشنهاد می کنم متن در مواردی حذف شود چون برای گروه های دیگر کاربردی نیستند مواردی مثل اختلافات پیش آمده در گروه یا افتادن پشگل در آب (با قید اصل نوشته شده) نیازی به مکتوب کردن در گزارش کوهنوردی نیست و مناسب بود کاتب گزارش های قبلی را نگاهی اجمالی می انداخت. اینکه در پژو 405 سوار شدیم در راه جوش آورد کجایش بدرد گروه های دیگر خواهد خورد؟
مطالب بیشتر به یک فیلم نامه نزدیک می شود که هرجایش از دو دستگی و پشیمانی و گروهی کاملا متفرق،.بدون داشتن یک سرپرست با مدیریت بالا موج می زند. خلاصه سکانس ها اگر جمع شوند یک فیلم کم فروش خواهد بود چون هرگز برای مخاطب کوهنورد مفید نخواهد بود. به نظر این حقیر باید به سرعت بخش هایی از سناریو به دست سانسور سپرده شود و مطالب علمی تر همراه با موقعیت های جغرافیایی و ارتفاع و نشانه ها برای کاربرد بیشتر در آن گنجانده شود.
با احترام. رضا منادی
هدف از نوشتن گزارش ها فقط کمک به باقی گروه های کوهنوردی نیست، خود آدم مهمه. اینکه آدم هایی که با هم دوستند و با هم سفر رفتند، یک گزارشی بنویسند که سال ها بعد بخوانند و یاد گذشته بیافتن و بگن یادش بخیر، خیلی خوبه.
خلاصه همیشه مثل داوود نباشید که دنبال یک نتیجه قطعی و مکانیکی از ماجرا باشید، همین که دوستان امروز یا فردا شاد بشند و یاد پشگل کنند خالی از لطف نیست.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا