بسمه تعالی

 

سَيَقُولُونَ ثَلَاثَةٌ رَّابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ ... (سوره کهف آیه 22)

گروهى خواهند گفت: «آنها سه نفر بودند، که چهارمين آنها سگشان بود!» و ... بگو: «پروردگار من از تعدادشان آگاه‌تر است!»

 

گزارش برنامه پیاده روی و کوهنوردی سال 98

مازیچال کلاردشت – غار آبی دانیال

جمعه 98/06/22 تا یکشنبه 98/06/24

 

نوشته شده توسط "داود سالم"

 

برنامه:

 

حرکت: جمعه 98/06/22 ساعت 6 صبح

روز

برنامه

وعده غذایی

مسافت (Km)

زمان حرکت و استراحت (ساعت)

اختلاف ارتفاع

توضیحات

روز اول

حرکت به سمت جاده چالوس، مرزن آباد، خروجی کلاردشت، لاهو، نرسیده به کلاردشت وارد جاده عباس آباد، کردمحله، طویدره

ناهار

180

5

شروع پیاده روی به سمت محیط بانی، صعود غربی در امتداد خط الراس، دو راهی مازیچال و ارتفاعات، گوسفندسرای شورزمین، هزارچشمه، منطقه مازیچال

شام و اسکان

17

5

 1400 متر صعود (2600-1200)  پیمایش جاده جنگلی بکر

روز دوم

سرازیر شدن از مازیچال به سمت شمال، ورود به جنگل، چشمه

صبحانه

3

1 + 1

500 متر فرود (2100-2600)

ادامه فرود در جنگل، عبور از کلبه محلی و رسیدن به آبشار کوچک

ناهار

11

5 + 1

1000 متر فرود (1100-2100)

ادامه فرود در جنگل، دیدن روستای دراسرا و پارک جنگلی تیاس در کوه روبرو، رسیدن به رودخانه و جاده کلاردشت به عباس آباد، پارک جنگلی خرماچال شام و اسکان و صبحانه 9 4 1000 متر فرود (100-1100)

روز سوم

حرکت در دامنه کوه جنگلی به سمت شرق، رسیدن به دهانه غار آبی دانیال

ناهار

10

5 + 1

 100 متر صعود (200-100)

نیاز به چراغ قوه و و وسایل شنا

بازدید از غار و بازگشت به دهانه غار و حرکت به سمت جاده منتهی به روستای دانیال و چاری

شام

120

2 + 2 + 1  3 + 3 +1
حرکت با ماشین به سمت سلمان شهر و ترمینال عباس آباد و بازگشت به تهران - 230 5

                                                                            ورود به تهران: غروب یکشنبه 98/06/24

  

1


گزارش روز اول (جمعه):

قرارمان ساعت 6:30 تا 7 صبح در ترمینال سواری های پایانه غرب می باشد به مقصد کلاردشت. تا ساعت 7 صبح همراهان (علی ذکائی، مهدی چراغی، داود سالم) جمع شدند و پس از صرف صبحانه سرپائی و چای، یک ساعتی منتظر بودیم تا یک مسافر دیگر جور شود تا با تاکسی پژوی بین شهری به سمت کلاردشت از جاده چالوس راه بیفتیم.

ساعت 7:45 صبح راه افتادیم. کرایه هر نفر در صندلی عقب 51.000 تومان (صندلی جلو، 70.000 تومان) بود. ساعت حدود 10 صبح بود که ترافیک در مسیر بازگشت به تهران خودنمائی می کرد و خودروها سپر به سپر حرکت می کردند. (جمعه بود و چند روز پیش نیز تاسوعا و عاشورا بود و تعطیلی پشت سر هم) در میانه راه، راننده برای صبحانه ایستاد و او رفت صبحانه و ما هم به خرید گلابی مشغول شدیم. گلابی های بسیار شیرینی بود.

ساعت 11:15 دوراهی کلاردشت و ساعت 11:45 رسیدیم به ترمینال کلاردشت (نرسیده به کلاردشت). راننده نیز اهل کلاردشت بود، به نام اباذر دلفان آذری که بسیار فرد پخته و خوش مشربی بود.

در ترمینال کلاردشت، دستشویی رفتیم و تاکسی ای را به مقصد طویدره (ابتدای جاده عباس آباد) با کرایه 15.000 تومان سوار شدیم. پس از رسیدن به حسن کیف (مرکز کلاردشت)، جاده عباس آباد را به سمت شمال رفتیم و پس از طی 2 کیلومتر، با ورود به روستای طویدره (ارتفاع 1200 متر)، درخواست کردیم که راننده ما را تاجایی که می شود جلوتر ببرد و 5.000 تومان دیگر هم بدهیم. راننده 100 متری رفت و گفت به سلامت! به دلیل کمبود بطری آب، بطری آب راننده را نیز گرفتیم.

2

ساعت 12:15 پس از کمی جمع و جور کردن وسایل و عکس انداختن، راهی جاده به سمت مازیچال شدیم. قصدمان طی 17 کیلومتر مسیر جاده ای طویدره تا مازیچال بود تا شب را در مازیچال (ارتفاع 2600 متر) باشیم. با برنامه نصب شده روی موبایل علی (گایا، GAYA) هم مرتب موقعیت و ارتفاع مان را به کمک نقشه توپوگرافی اش، چک می کردیم.

ساعت 12:45 رسیدیم به محیط بانی (ارتفاع 1350 متر) که چشمه ای نیز وجود داشت. کمی از چند و چون مسیر (زمان، فاصله، چشمه و ...) پرسیدیم. به امید چشمه های بعدی، بطری آبهای نصف مان را پر نکردیم و راهی شدیم. ساعت 13:30 به دوراهی (ارتفاع 1600 متر) رسیدیم و مسیر سمت چپ را رفتیم. راه سمت راست به روستا بر می گردد.

مه هر چه ارتفاع می گرفتیم، شدیدتر می شد و فاصله دید را کم کرده بود. در طول مسیر، خودروهای معمولی و دو دیفرانسیل برای بازدید از مازیچال نیز تردد می کردند و برخی به دلیل گل و شل بودن جاده و شیب زیاد، بکس باد می کردند و به زحمت می توانستند ادامه مسیر دهند. ولی شوق منظره کارت پستالی مازیچال، همه را وسوسه می کرد. پرایدی نیز جوش آورده بود و از ادامه مسیر منصرف شان کردیم.

3

ساعت 14:30 تصمیم گرفتیم، ناهار بخوریم. در ارتفاع 1850 متری بودیم و خبری از چشمه آب نبود. ناهارهایی که از خانه آورده بودیم (سیب زمینی و پیازداغ و کوبیده آب گوشت) را خوردیم. از شهر دور افتاده بودیم و حسابی سیر و پیاز نیز با ناهار خوردیم. پس از نماز در ساعت 15:15 حرکت کردیم. به دلیل بارندگی و خیسی هیزم ها و بی خاصیت شدن آتش زنه، نتوانستیم آتش به پا کنیم.

در مسیر گله گوسفندی دیدیم و از چوپانش نیز چند و چون مسیر را جویا شدیم. گروه کوهنوردی حدود 30 نفره نیز از مازیچال در حال بازگشت بودند که با آنها نیز گپی زدیم. در اکثر مسیر موبایل آنتن می دهد.

ساعت 16 در ارتفاع 2000 متری رسیدیم و بارندگی و مه، بسیار شدید شده بود. ساعت 17:45 در ارتفاع 2200 متری، به دوراهی رسیدیم و سمت راست را ادامه دادیم. مسیر سمت چپ گویا به بالاترین نقطه مازیچال (ارتفاع 2600 متر) و هزارچشمه و گوسفندسرای شورزمین منتهی می شود. مسیر سمت راست ما را به سمت شمال قله مازیچال رهنمون می ساخت.

5

نیسان پیکاپی کنارمان ایستاد و زیرانداز علی را که در بین راه افتاده بود را برداشته بودند و تحویل مان دادند. ما را نیز تا کلبه های مازیچال رساندند و نیم ساعتی از برنامه جلو افتادیم و باعث شد قبل از تاریکی هوا به مازیچال برسیم.

در مسیر به یک دو راهی رسیدیم که راننده سمت چپ را رفت. (گویا مسیر سمت راست وارد جنگل می شود و در بالاتر (شمال) از مازیچال سر در می آورد که ما در روز دوم این جاده را قطع کردیم و ازش گذشتیم)  هنگام پیاده شدن و پریدن از پشت ماشین، یکی از طلق های عینکم درآمد و برای جاانداختنش حسابی به زحمت افتادم.

ساعت 18 رسیدیم مازیچال (ارتفاع 2300 متر) و هوا همچنان بارانی و پر مه بود. راننده حمیدرضا کاظمی بود و گویا خودش جزء کوهنوردان حرفه ای می باشد. کمی منطقه را برایمان تشریح کرد. در زیر شیروانی خانه ای که قفل بود، بساط مان را پهن کردیم و چادر را علم کردیم.

از یکی از دستشویی های کلبه ها که شیر آب نیز کشیده بودند، بهره ها بردیم. ساعت 20 نماز خواندیم و شام (قرمه سبزی با برنج) به همراه سیر و پیاز فراوان خوردیم و ساعت 21 سه نفری داخل چادر خوابیدیم. موبایل همراه اول و ایرانسل در خود مازیچال آنتن نداشت. برق رسانی هم که هنوز انجام نشده است.

دست علی ذکائی درد نکند که واقعا بابت تجهیزات ریز و درشت، ارزان و گرانش ما را شرمنده کرد. (چادر ضدآب، زیرانداز، پریموس، GPS، موبایل با کیفیت برای عکاسی و موقعیت یابی، پانچو، فندک، چاقو، دمپائی و ...) همچنین بسیار به محیط زیست توجه می کرد و زباله ها را با خود حمل می کرد. مهدی چراغی نیز نقش آشپز را داشت.

در نیمه های شب، به مراتب صدای پارس سگان می آمد و تا نزدیکی صبح، باران نیز ادامه داشت.

 

گزارش روز دوم (شنبه):

ساعت 6:30 برای نماز بیدار شدیم و مه کمتر شده بود و به تدریج داشت بالا می آمد. گله گاوها نیز در جاده ای که دیشب آمده بودیم، راهی چرا شدند.

6

7

ساعت 8 صبحانه (خامه و عسل و پنیر و چای) خوردیم و ساعت 8:45، جاده را ادامه دادیم تا به سمت شمال سرازیر شویم.

کمی جلوتر در ارتفاع 2250 متر، مسیر دوراهی شد و مسیر سمت راست را رفتیم. یادمان افتاد که آفتابه مان را در دستشویی جاگذاشتیم و از آن صرفنظر کردیم.

سگی بسیار زخمی که تقریبا در 5 نقطه بدنش اثرات جراحت بود، در کنار جاده ایستاده بود و پس از عبور از آن، پی مان آمد. کمی جلوتر علی داد زد: گراز، گراز. سگ به سمتش حمله ور شد و آن را فراری داد. سگ همچنان با ما می آمد. گفتیم شاید گشنه باشد. کمی نان بهش دادیم و با اشتها خورد ولی باز همراه مان آمد.

7.1

7.2

ساعت 9:35 در ارتفاع 2100 متری به دوراهی رسیدیم و سمت راست را رفتیم. جای پای خرس نیز روی گل های جاده کاملا مشخص بود.

10

کمی جلوتر دوباره جاده دو راه شد و در انتهای جاده سمت راست، کلبه هایی دیده می شد. راه سمت چپ را رفتیم و به کلبه هایی رسیدیم که برخی شان گاوداری بود. ارتفاع مان همان 2100 متر بود. 3 نفر از روستائیان را دیدیم و کمی درخصوص موقعیت مان صحبت کردیم. اسم منطقه، تک نشین بود.

11

12

جاده دیگر تمام شد و از شمال کلبه ها، در مسیر کاملا مالرو که گاوها هنوز هم در حال تردد بودند، وارد جنگل شدیم و به سمت عباس آباد (مازندران) سرازیر شدیم. مسیر بسیار گل آلود و سر بود، به نحوی که هر کدام مان تقریبا 10 باری سر خوردیم.

ساعت 11:30 در ارتفاع 1650 متر به جاده ای رسیدیم. جاده در این نقطه از جنوب (به نظر از کلاردشت می آمد و همان جاده ای که در بالا به آن اشاره شد) می آمد و به سمت شمال (ییلاق برخی عشایر) می رفت. مسیر به جهت شمال را کمی ادامه دادیم ولی چون در حال صعود بودیم، شک کردیم و gps زدیم و متوجه شدیم داریم اشتباه می رویم. برگشتیم و جاده را به سمت جنوب رفتیم.

کمی جلوتر نیسانی داشت از جاده رد می شد و گویا داشت از کلاردشت می آمد. موقعیت مان را پرسیدیم و گفتیم داریم می رویم عباس آباد. گفت: مسیر مالرو ایناهاش. واقعا در ابتدای مسیر مالرو بودیم و اگر توجه نمی کردیم، ردش کرده بودیم. (لازم به ذکر است با ورود به جاده و 30 متر حرکت به سمت راست (جنوب)، مسیر گشاد مالرویی در زیر جاده و به سمت شمال شروع می شود که باید دقت کرد تا ردش نکنید)

راننده گفت: سگ برای خودتونه. گفتیم: نه. گفت پس ردش کنید برود. گفتیم: خب ما کاریش نداریم، خودش دارد دنبالمان می آید. گفت: بزنیدش! واقعا مانده بودیم با سگه چکار کنیم و بالاخره چجوری می خواهیم ازش خداحافظی کنیم.

14

ادامه مسیر بسیار گل و شل بود و هم پایمان در گل فرو می رفت و در در برخی جاها نیز بسیار سر می خوردیم. قسمتی از مسیر را در کنار دره ای انبوه از درختان، عبور کردیم و حرکت در کناره مسیر به نظر بسیار خطرناک به نظر می رسید چراکه هر لحظه امکان ریزش زمین زیر پایمان وجود داشت. ساعت 12:30 در ارتفاع 1400 متر کمی استراحت کردیم. درختان سیب ترش و ازگیل نیز در مسیر بسیار بود. ساعت 13 در ارتفاع 1250 متر مجدد رسیدیم به جاده و سمت چپ را که رو به پائین و تقریبا شمال می رفت را ادامه دادیم. مه کمتر شده بود و علی پانچواش را جمع کرد. مه و باران، اثرش را روی موبایل علی هم گذاشته بود و بخار زیر شیشه دوربین نفوذ کرده بود و عکس ها تار می افتاد و ناچار بود، سلفی بیاندازد.

ساعت 13:45 در ارتفاع 1150 متری به دوراهی رسیدیم. سمت راست رو به شمال می رفت. در همین جا تصمیم گرفتیم برای ناهار و نماز به ایستیم. برای ناهار کوفته های هانی را گرم کردیم و برای سگ نیز کشیدیم و بسیار با ولع نوش جان کرد. سیر و پیاز هم که سر جاش.

ساعت 14:45 در جاده حرکت کردیم و کمی جلوتر، جنگل (کوه) ریزش کرده بود و جاده را بسته بود. از این جا به بعد دیگر مسیر جاده ای مجدد به مسیر مالرو تبدیل شد. کمی ناچار به بالا و پائین رفتن شدیم. در اکثر مسیر، موبایل چه همراه اول، چه ایرانسل، آنتن داشت.

کلا رو به سمت شمال در حال حرکت بودیم و طبق موقعیت جغرافیائی مان دوست داشتیم به نحوی به سمت شرق برویم تا به رودخانه اصلی برسیم و کمی جلوتر نیز به جاده اصلی عباس آباد در حول و حوش روستای دراسرا.

ولی خیلی مسیری به سمت شرق وجود نداشت و ناچار بودیم همچنان به سمت شمال پیش برویم. از دور صدای قطع درختان نیز می آمد که نمی دانیم محیط زیست مشغول بود یا قاچاقچیان چوب!

15

ساعت 17 به جاده ای در ارتفاع 850 رسیدیم. چند گاو در حال چرا بودند و با سگ همراه مان کمی درگیر شدند و اولین جایی بود که صدای پارس سگ همراه مان را شنیدیم. فردی با دمپایی دیدیم و ازش ادامه مسیر را پرسیدیم. گفت جاده سمت چپ (رو به سمت شمال) به سمت ییلاقات رامسر می رود و سمت راست به سمت تیاس. خودش هم رفت به سمت شرق و به سمت صدای اره برقی!

جاده سمت راست را ادامه دادیم و کمی جلوتر در ساعت 17:30 در ارتفاع 800 متری به چهارراه رسیدیم. از طریق شلنگ، آب چشمه را متمرکز کرده بودند و 2 موتور با پلاک مخدوش نیز آنجا پارک بود.

کم کم باید به فکر اسکان مان در شب هم می بودیم. ولی تصمیم گرفتیم جاده روبرو و اصلی تر را که به سمت جنوب شروع می شد و کمی جلوتر به سمت شرق می رفت را ادامه دهیم. ماشینی دوکابین در یکی از پیچ های جاده پارک بود و راننده اش داشت در آن نزدیکی با موبایل حرف می زد! هدف مان نزدیکی به دره، رودخانه و جاده اصلی عباس آباد بود.

کمی جلوتر و در ساعت 18، نیسانی را دیدیم که دارد از پشت سر به سمت ما می آید. کنار ما توقف کرد و گفتند: از مازیچال آمده اید، گفتیم: بله. گفتند: این سگ ماست که دنبال شما راه افتاده. گرفتنش و با طنابی به پشت نیسان بستند و ما را هم سوار کردند تا به جاده اصلی برسانند. ماشین دوکابین نیز پشت نیسان داشت می آمد ولی ادامه مسیر را نیامد و آنجا معطل کرد!

16

ساعت 18:10 به دوراهی رسیدیم و راننده سمت راست را رفت. در پشت ماشین در کیسه ای پنیر محلی آویزان بود و آبش در داخل کابین نیسان راه افتاده بود. سگ وقتی قصد می کرد که روی پاهایش بشیند، سریع پا می شد. به نظر آب پنیر باعث سوزش زخم هایش می شد. مسیر هم به شدت ناهموار بود و بسیار عضلات بدن مان کوفته شد.

ساعت 18:20 از داخل رودخانه، سوار بر ماشین رد شدیم. در مسیر 2 موتورسیکلت پارک شده دیگر را نیز دیدیم! ساعت 18:30 رسیدیم به جنگلبانی که زنجیر را انداخت تا رد شدیم. 206 ای نیز که مربوط به جنگلبان بود در آنجا پارک بود.

سرعت نیسان در جاده حدود 30 کیلومتر بر ساعت بود و تقریبا در این نیم ساعتی که تا تیاس راه آمد، حدود 15 کیلومتر ما را جلو انداخت وگرنه به احتمال زیاد به تاریکی می خوردیم.

کمی جلوتر خانواده هایی که برای تفریح به دل جنگل زده بودند نیز در کنار جاده اتراق کرده بودند. به پارک جنگلی تیاس رسیده بودیم و بالاتر از دراسرا بودیم. وارد جاده عباس آباد شدیم و از راننده درخواست کردیم اگر مسیرش می خورد ما را هم ببرد.

به محض ورود به جاده، سگ های ولگرد اطراف به سمت ماشین حمله ور شدند و سگ داخل ماشین نیز گارد حمله گرفت و کمی به همدیگر پارس کردند و تمام. بالا آوردن سر سگ از ماشین گویا برایش لذت بخش بود و باعث شد بقیه مسیر را به همان حالت، پشت نیسان بایستد و هوایی هم بخورد و چشم به مناظر جلو بدوزد. نمی دانم چه شد که دهان سگ پر از بزاق شده بود (گویا زکام گرفته بود) و به اطراف ترشح می کرد!

ساعت 18:45 رسیدیم لنگا و راننده در آنجا پیاده مان کرد. روستای دانیال را ازش پرسیدم که چجوری برویم؟ راهنمایی مان کرد ولی خیلی با نقشه جور در نمی آمد.

پس از خداحافظی با صاحبان سگ، در کنار جاده به سمت عباس آباد راه افتادیم تا ماشینی بگیریم و ما را به نزدیکی غار دانیال در سلمان شهر برساند تا شب را در آنجا بمانیم و صبح برویم غار.

بالاخره نیسانی برای مان نگه داشت. مهدی نیز ما را مهمان پفک نمکی ای کرد. رفتم جلو پیش راننده نشستم و گفتم می خواهیم در نزدیکی غار برویم و جایی که آب داشته باشد که بتوانیم اتراق کنیم و لباس های مان را تمیز.

راننده، لیسانس حقوق داشت و چند مدرک فنی موتور ماشین ولی الان شغل اش اسکلت بند ساختمان بود. خانه خودش در نزدیکی متل قو بود و در دل جنگل. در طی مسیر بسیار از اوضاع اقتصاد و فرهنگ نالید. 2 فرزند داشت که پسر بزرگش در مدرسه تیزهوشان درس می خواند و از فاصله طبقاتی زیاد در مدرسه نیز بسیار شاکی بود.

ساعت 19 متل قو بودیم. راننده دلش نیامد ما را در جاده نزدیک خانه اش پیاده کند و گفت می رسانمتون به نزدیک ترین نقطه به غار که می شود با ماشین رفت. پس از عبور از راه های میانبر و یک شهرک، وارد جاده ای فرعی شدیم و در ساعت 19:45به پارکینگ غار رسیدیم. هرچه اصرار کردم، کرایه نگرفت و راهنمایی مان کرد که فردا چگونه غار برویم و چگونه به سمت تهران حرکت کنیم.

هوا داشت تاریک می شد و زودتر باید تصمیم می گرفتیم که چکار کنیم. آخرین افرادی که غار را بازدید کرده بودند نیز در حال ترک منطقه بودند. به علت کثیفی بیش از اندازه لباس هایمان، جرأت نکردیم درب خانه ای را بزنیم تا شب به ما جا دهند. به ناچار کمی در اطراف پارکینگ جستجو کردیم، و گاوداری متروکه ای را یافتیم و تصمیم گرفتیم شب را در همان جا بمانیم.

درب گاوداری با الوار بسته شده بود که کنارش زدیم. منبع آبی نیز در کنار درب بود که ابتدا بسیار خوشحال شدیم ولی با باز کردن شیر آب، دیدیم که آبش بسیار زرد است و بسیار پر رسوب. مهدی گفت بالای منبع را ببین. آب شیروانی گاوداری را به ناودانی به درون منبع منتهی کرده بودند تا آب باران در منبع، جمع شود.

26

 بالاخره ساعت 20 در گاوداری مستقر شدیم و بساط چادر و برنج را برپا کردیم. با مهدی رفتیم کنار رودخانه تا آبها را پر کنیم و وضو بگیریم. پس از برگشتن، موبایل مهدی از دستش افتاد و صفحه اش خورد شد. تا قبل از این چندباری افتاده بود ولی خسارتی ایجاد نکرده بود.

نگران غصبی بودن محل نمازمان هم بودیم. پس از اقامه نماز و صرف شام (قیمه و برنج) و صرف چای، ساعت 22 خوابیدیم. قرارمان بود تا صبح زودتر پا شویم و جمع و جور کنیم تا ترجیحا غروب فردا بتوانیم تهران برسیم.

 

گزارش روز سوم (یکشنبه):

ساعت 5:30 صبح بیدار شدیم و نماز را خواندیم و صبحانه، پنیر و خامه و عسل و چای خوردیم و بساط مان را جمع کردیم و در یکی از اتاق های گاوداری گذاشتیم چراکه به نظر مسیر غار برای عبور آدمی سخت هست چه برسد به کوله و بار اضافه.

مردی نیز وارد گاوداری شد و گفت اینجا برای برادرانش می باشد و معذرت خواهی کردیم که بدون اجازه وارد شدیم و ایشان رضایت دادند و تعارف کردند که حتی برویم خانه شان.

ساعت 7:15 صبح به سمت غار حرکت کردیم. پس از عبور از رودخانه، مسیر پاکوب را که بیشترش گلی بود را رفتیم. ریشه درختان نیز بخشی از آن روی خاک بود و برای عبور از مناطق گلی بسیار کمک بود. پس از نیم ساعت جنگل نوردی، به دهانه غار زیر دیواره سفید رنگ، رسیدیم.

21

22

 چراغ قوه ها را روشن کردیم و ساعت 7:45 وارد غار شدیم. مهدی هم چراغ قوه موبایلش را روشن کرد و موبایل را با چفیه به سرش بست تا دستانش آزاد باشد. ورود در غار کمی اولش سخت است و عظمتش را به رخ می کشد. باید حدود 2-3 متری دست به سنگ، پائین رفت تا به کف دالان اصلی رسید. 100 متر جلوتر دیگر باید وارد آب شد و فعلا تا ساق پا. مسیر دالانی است تقریبا به عرض 2 متر و ارتفاع 4 متر و داخل آب. برخی جاها را هم باید نیم خیز و نشسته و پامرغی رد شد. کمی جلوتر به حوضچه آبی می رسیم که آب تا زانو می رسد.

در ادامه از آبشار کوچکی و سپس از دالانی می گذریم. دیواره ها به نظر سنگی است. تا اینجای مسیر را احتمالا می شود با خانواده و زن و بچه نیز آمد.

چند دقیقه بعد باید دیواره حدود 4 متر را به کمک طنابی که نصب کرده اند بالا رفت. صدای خفاش ها می آید و در دیواره سقف بالایی نشسته اند. فضولات آنها نیز به فراخور، در کف غار خودنمایی می کند و بسیار لغزنده هست.

ادامه مسیر رو به سمت پائین می شود که کمی سخته و با دست به سنگ شدن مقدور می باشد. از یکی دو آبشار کوتاه عبور کردیم. مسیر مجددا خوب شد و پس از عبور از تالار ریزان یا زرین، از زیر سنگ های آهکی (شبیه قارچ یا شبیه کدو تنبل) عبور کردیم.

ساعت 8:45 به حوضچه رسیدیم و تا کمر در آب بودیم. آبشاری 2 متری را باید بالا می رفتیم. که از دیواره های بالایی آن نیز آب می ریخت. تصمیم گرفتیم جلوتر نرویم و باز گردیم. چند عکس انداختیم.

24

 در مسیر بازگشت آن بخشی را که با طناب بالا رفته بودیم را به زحمت پیدا کردیم. در مسیر بازگشت حسابی لباس هایمان خیس و تمیز شد. بالاخره ساعت 10 صبح به دهانه غار بازگشتیم. خرما و آب خوردیم و پس از چند عکس یادگاری به سمت رودخانه و گاوداری راه افتادیم.

نزدیک رودخانه، صدای دارکوبی که در حال کوبیدن به درخت بود شنیده شد. خودش را هم روی درخت دیدیم. ساعت 10:30 رسیدیم به رودخانه. بالاخره پس از 2 روز، آفتاب را دیدیم. ساعت 11 وسایل را برداشتیم و به سمت روستا راه افتادیم.

 

25

ساعت 11:15 به روستای چاری رسیدیم. ساعت 11:30 رسیدیم روستای دانیال و تصمیم گرفتیم با تاکسی های خطی آنجا تا لب جاده (متل قو) برویم و منتظر اتوبوس های بین راهی شویم به سمت تهران.

پس از راه افتادن و عبور از خیابان دریاگوشه، 10 دقیقه ای رسیدیم لب خیابان اصلی متل قو و 6.000 تومان نیز کرایه مان شد. حدود 10 دقیقه بعد نیز اتوبوسی که در حال عبور بود دست تکان دادیم و سوارمان کرد. اتوبوس از عباس آباد (مازندران) راه افتاده بود و نصفش خالی بود. کرایه هر نفر تا تهران 37.000 تومان بود. پس از توقف نیم ساعته در حوالی گچسر، بالاخره ساعت 17 رسیدیم ترمینال غرب تهران.

 

 

دیدگاه‌ها   

0 # داود سالم 1398-07-23 08:28
در اخبار خواندم:
سگ ولگردی یک تیم سوئدی را در یک مسابقه از میان جنگل های آمازون که 430 مایل مسیر آن بود، همراهی کرد فقط به خاطر این که یکی از اعضای گروه، اوایل مسابقه یک کوفته به او داده بودند!
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
0 # مهدی چراغی 1398-07-23 08:36
این سگه که دنبال ما اومده بود، خیلی با مرام‌تر بود! چون آخر سفر کوفته رو دادیم!
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
0 # رضا خان میرپنج 1399-05-27 14:57
سلام داود جان و کلیه دوستان و ضمن عرض خسته نباشید
داوود هنوز این پیراهن برای قرن 19 میلادی و دوخته شده با کنف و کرباس را داری؟
راستی این مهدی چراغی عجب همتی داره با شما همراه میشه
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن
0 # داود سالم 1399-05-28 13:21
سلام خدمت آقا رضا منادی
لباس قرن 18 را ببین چه خوب نگه داشتم که شما را هم به اشتباه انداخته!
پاسخ دادن | پاسخ به نقل قول | نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

Comments powered by CComment